بنویس

بنویس از آن روز ها

بنویس از روز های سبز،بنویس از آفتاب زرد،بنویس از خاک از گل از درخت از آبی آب از خروشش از لطافتش از پشتکارش از فریادش از بودنش از پروازش از بارشش ، بنویس ، از تمام اینها بنویس

بنویس از سبزه زار از باغ گل ها از جنگل ها از صدای زیبای پرندگان از پاکی حیوانات از ستارگان زیبای شب از زیبایی دشت از شکوفه های بهار از برگ های پاییز و از سفیدی زمستان بنویس از گرمای طاقت فرسای تابستان

بنویس از صدای خنده های نوزاد از گریه هایش از دست های کوچکش از بزرگ شدنش

بنویس از روز های بی خیالیش ، از همان روز های کودکانه اش

بنویس از بزرگ شدنش ، از همان روزی که لباس های قدیمی اش برایش کوچک شده ، باز هم بنویس از بی خیالی کودکانه اش

بنویس از آدم برفی که لحظه به لحظه به دستان این نوجوان بزرگ تر می شود از گیلاس هایی که باز هم به دستان او چیده می شوند از صدای خرد شدن برگ هایی که زیر پای او التماس می کنند از گل هایی که به دستان او چیده می شوند

بنویس از زمانی که بالغ می شود از زمانی که بزرگ می شود از زمانی که احساس غرور می کند باز هم بنویس از بزرگ شدنش

چه زود گذشت خاطرات کودکی اش، دوران بی خیالی کودکانه اش

بنویس از عشق ، بنویس از همراه ، از شریک ، از همدم ، از آغوش ، از او که می خواهد بماند

بنویس از معاشقه هایش ، بنویس از بوسه هایش ، از لبخند هایش ، از گریه هایش، از درد هایش ، و باز هم بنویس از بزرگ شدنش

نوشتی که فراموش کرد؟ پس بنویس از فراموشی گذشته اش

نوشتی او را که بزرگ کرد؟ پس بنویس از فراموشی گذشته اش

نوشتی که چه کسی بود که با گریه های او بغض می کرد؟ پس بنویس از فراموشی گذشته اش

نوشتی چه کسی هر روز تمام توانش را می گذاشت تا آرامش او را فراهم کند؟ پس بنویس از فراموشی گذشته اش

گذشت و گذشت و گذشت آن دو نفر احساس تنهایی کردند و نه ماه بعد یک نفر دیگر به جمعشان اضافه شد

و باز این چرخه شروع به تکرار کرد

بنویس از صدای خنده های نوزاد از گریه هایش از دست های کوچکش از بزرگ شدنش

بنویس از رنج ها از خوشی ها از با هم بودن ها از فراموشی ها

بنویس از بزرگ شدن آن نوزاد از کوچک شدن آن دو همراه

گذشت و گذشت و گذشت ، بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شد

و باز هم این چرخه تکرار شد

بنویس از عشق ، بنویس از همراه ، از شریک ، از همدم ، از آغوش ، از او که می خواهد بماند

بنویس از همدم شدن دو یار قدیمی

گذشت و گذشت و گذشت

بنویس از تنها شدن از نبودن از مرگ از فراموش شدن

از نبودن یار و این بار بنویس از مرگ از نبودن از با هم نبودن از تنها شدن دوباره بنویس از مرگ

دیگر قلمم جوهر نمیدهد

اکنون می گویم ، زیر خروار ها خاک ، آن نوزاد کوچک ، زیر خروار ها خاک ، آن نوجوان زیبا ، زیر خروار ها خاک آن جوان رعنا ، زیر خروار ها خاک ، آن عاشق و معشوق

دیگر تمام شده بود

گذشت و گذشت و گذشت ، باز هم می گذرد ، باز هم می گذرد ، باز هم فراموش می کنند و فراموش می شوند

این چرخه هم چنان ادامه دارد ، و با بی رحمی فراموش کنندگان را به دست فراموشی می سپارد

جرم : فراموش کردن

حکم : فراموش شدن

با خودم می گویم

پایان ماجرای تلخ زندگی

محمدرضا

 

                               


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1388برچسب:, | 13:0 | نویسنده : م.ر |

و اکنون خواهم نوشت بیاد آن عزیز

بیاد عزیزی که بود و اکنون دیگر فقط یادش را در دفتر خاطراتم مرور میکنم

بیاد اوکه با رفتنش من را هم با خود برد

ومن اکنون از زیر خاک دارم برای شما مینویسم

مینویسم که بدانید ,که بفهمید, که به سرنوشت من دچار نشوید

مینویسم برای آنان که دوستشان دارم ,برای دوستانم ,برای دوستان دیده ام و برای آن ها که هرگز ندیده ام ولی بیادشان هستم ,به یاد آن ها که هنوز اهل زمینند و به آسمان ها نرفته اند

و اکنون میگویم

میگویم که دوست داشته باش همه چیز را همه کس را حتی کسانی که ندیده ای تا با آرامش به آسمان ها بروی

میگویم نکند که فراموش کنید ,نکند که از خاطرتان برود او را ,حتی روز ورودش را به زندگیتان ,چون بدترین و دردناک ترین چیز برای یک زمینی فراموش شدن است

میگویم بگیر دستش هر چند اورا نمیشناسی ,که وای بر آن روزی که اورا بر خاک ببینی و سرت را به آسمان برگردانی ,که با این کار اورا زیر پایت له کردی

میگویم محبتت را انفاق کن برای آنان که میدانی و میبینی که نیاز به محبت تو دارند ,ولی هیچ وقت نشود که عشقت را به بهانه ی محبت حراج کنی

میگویم گوش کن ,گوش کن به حرفایش که مدت هاست آن حرف های نگفته را در سینه اش پنهان کرده و منتظر گوشی است که با اطمینان برایش بگوید

نمیگویم زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد ولی میگویم مراقب باش با زبانت  روح کسی را نابود نکنی

میگویم احترام بگذار تا جایی که احترامت را پایمال نکرده اند

میگویم لطف کن تا جایی که اثباب خنده شان نشده ای

و میگویم عاشق باش و عشقت را به کسی بفروش که میدانی همیشه آنرا در قلبش نگه میدارد و هیچگاه حراجش نمیکند

همیشه یادت باشد, که روحت را بزرگ و قوی کنی نه جسمت را

و این را هم بدان که هیچ وقت از این موجودات زمینی توقع نداشته باش خوبی هایت را با خوبی پاسخ گویند ولی اگر بدی دیدی هیچگاه فراموش نکن که تو یک انسانی نه یک گرگ

پس سعی کنیم که این واقعیت وجودیمان را هرگز فراموش نکنیم که ما یک انسانیم انسان

محمدرضا

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 17 آذر 1388برچسب:انسان,انسانیت,عشق,کمک,خاطرات,سرنوشت,محبت,احترام,گرگ,پول,شهرت,مقام,عمر,, | 21:22 | نویسنده : م.ر |

 خدایا خداوندا تو چه میکشی چگونه میتوانی تحمل کنی ؟

چگونه ممکن است که هنوز چشمانت را به روی این دنیا نبسته باشی؟

چرا اینقدر با خودت کلنجار میروی که این اشتباهی را که کردی نابودش نکنی؟

چرا اینقدر به خودت مغروری؟

نمیدانم چه کسی را دوست داری؟

نمیدانم عاشق که هستی؟

نمیدانم که آیا در تمام دوران خداییت عاشق شدی یا نه؟

خدایا اگر شدی به جان معشوقت قسمت میدهم این اسباب بازی مظلوم کشی که ساخته ای را نابودش کنی...

مگر نمیبینی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با توام مگر نمیبینی چگونه مخلوقاتت با دردناکترین شکل نابود میشوند؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چگونه میتوانی شاهد زجر کشیدنشان باشی؟؟؟؟؟؟

چگونه میتوانی اینقدر سنگ دل باشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پس مهر و محبت و رحمتت کجا رفته؟

باران را میفرستی که بندگانت را گول بزنی که مهربانی؟

نمیدانم میدانی یا نه ؟ ولی اگر نمیدانی پس گوش کن سرنوشت بندگانت را گوش کن...

 محمدرضا


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 9 مرداد 1388برچسب:, | 15:41 | نویسنده : م.ر |

 بعد از 9 ماه آرامش بعد از 9 ماه زندگی در پاکترین جای دنیا ناگهان روزنه ای به رویم گشوده شد..

چشمانم برای اولین بار بود که نور را تجربه میکرد. دو دست به سویم دراز شد و همان لحظه بود که گرمای سوزان گناه و ناپاکی صدای هق هقم را درآورد و راهی نداشتم جز سوختن ساختن ...

پس به ظاهر خودم را آرام نشان دادم...

چیز هایی را برای اولین بار میدیدم که واقعا برایم تعجب آور و حتی دردناک بود...

اطرافیانم فکر می کردند که حرکاتشان برای من مبهم است و هنوز درک و فهم شرایط فعلیم را ندارم ولی سخت در اشتباه بودند چون تمام کارهایشان رفتارشان محبت های افراطی و بی دلیلشان دست و پا زدن در هوس هایشان لذت بردنشان از چیز های زشت و کثیف خوردنشان پوشیدنشان و کلا طرز زندگی کردنشان همه و همه مرا آزار می داد من راهی نداشتم جز صبر کردن...

باید صبر تا بزرگ شوم که بتوانم به این مردم ناپاک آرامش و پاکی خودم را یاد بدهم...

روز ها و شب ها گذشت و سرپرستان من گریه های دردناکم را که بخاطر محبوس شدن در دنیایی که بوی تعفن همه جایش را گرفته بود بوسیله اسباب بازی های مضحک قطع میکردند...

همه شان تلاش میکردند روحانیتم را از من بگیرند و مرا مانند خودشان جسمانی کنند و من به خودم ومغرور شده بودم همان کاری که شیطان کرد و نابودش شد ولی من آن زمان به هیچ چیز جز رها کردن خودم فکر نمی کردم و این باعث شد که سرنوشت من اینگونه رقم بخورد...

زمان زمان زمان با تمام سرعتش به جلو حرکت میکرد من هر کاری می کردم که سرعتش را کم کنم التماسش میکردم به پایش افتاده بودم اما او وقتی عجز ناتوانی مرا میدید رویش را از من برمیگرداند و بدون توجه به من به مسیرش ادامه میداد...

آرام آرام آرام آرام گذشت زمان گذشت و اکنون زندگی پاک و زیبای گذشته ام از خاطرم محو شده است و من نیز مانند همه ی نوزادان پاکی که الان در اوج غرور خودشان هستند آلوده شده بودم و فقط از آن دوران حسرتش برایم باقی مانده بود...

و اکنون که خاطراتم را بر روی کاغذ می آورم قطرات اشکم که تنها یادگار های دوران پاکیم هستند بیانگر حسرت بازگشت به آن دوران است...

حیف که دیگر راهی برای غلبه بر زمان نیست

محمدرضا

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 مرداد 1388برچسب:, | 15:38 | نویسنده : م.ر |

 می گویند: همه ی ما را جمع کرده اند ولی خود خبر نداریم...

می گویند: همه ی ما ایمان آوردیم ولی خود خبر نداریم...

می گویند: شما خدا راپیامبرش رادینش را و تمام اصولش را قبول کردید و ما در فکر فرو می رویم که آیا واقعا تمام این وقایع اتفاق افتاده است؟

چگونه؟

کجا؟

کی؟

...

پس چرا ما خود بی خبریم؟

چیز هایی می بینیم که انگار در گذشته آنها را دیده ایم آن صحنه ها مربوط به دنیایند ولی به ما می گویند در ذر شما آنها را دیده اید و این یعنی تناقض تناقض میان گفته ها و واقعیات و افکار .

ولی

کدام یک را باید باور کنیم؟

کدام یک حقیقت زندگی ما را تشکیل می دهند؟

و کدام یک هدف زندگی ما را مشخص می کند؟

اینها سوالاتی بود که از وقتی دیدم به واقعیت جهان باز شده در ذهن من رخنه کردند و هر چه بیشتر به آنها فکر می کنم بیشتر در مرداب این شبهات فرو میروم...

و اکنون که عقایدم را دیگران ساخته اند و دینم را در گوشم خوانده اند  می گویند: تو مختاری در حالی که مرا  واجب کرده اند که بزور قبول کنم آنچه را که نمی خواهم بپذیرم و این باعث همه ی دو گانگی های من شد این باعث شد که ظاهر و باطنم از هم دور شوند.

می گویند: مختاری به انتخاب ولی...

اگر راهت را کج کنی پایت را می شکنیم.

می گویند : تو از هر منطقی عبور کنی باید به حرف ما برسی که اگر نرسی...

پایانی برای عذابت نیست.

می گویند: به تو عقل دادیم تا تصمیم بگیری و راهت را خود انتخاب کنی ولی تمام سعیت را بکن که انتخاب راهت جز راه ما نباشد در غیر این صورت...

چیزی جز آتش به تو نمی رسد.

می گویند:

انتخاب کن از آن نوشته هایی که ما برایت فرستاده ایم.

می گوینده :

اطاعت کن از آن چیزی که ما به تو دستور دادیم.

و من تازه می فهمم که کجای این زندگی هستم...

این گفته هایشان مرا به فکری عمیق فرو می برند که آیا واقعیت انتخاب همین است؟ آیا اراده همینگونه معنا می شود؟

 

 

 

واقعا زندگی دو راه دارد و انتخاب هر کدام با خودمان است؟؟؟؟؟؟؟؟

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 مرداد 1388برچسب:, | 15:6 | نویسنده : م.ر |

از هر کی میپرسم یا جوابمو نمیده یا سربالا جواب میده

یکی بگه آخه گناه من چیه که مدت هاست باید دنبال جواب یه سوال ساده بگردم و جواب مردمم یه لبخند تلخ مضحک باشه که با اون لبخند تمام وجودم پر میشه از آتیش

اینجا یه مرد پیدا میشه که به من درست جواب بده

اینجا یکی پیدا میشه که بگه من چرا اینجام؟

یعنی میشه اینجا کسی باشه که دیگه منو خوردم نکنه

یکی به من بگه تکلیف من چیه تو این دنیا ، من چرا سال هاست که دارم خودمو گول میزنم که دارم زندگی میکنم ، چرا سال هاست تو موقع مستی داد میزنم که من آزادم ، یکی به من بگه چرا وقتی دارم اینو مینویسم اشک سرد روی گونه هام داره میرقصه

من دنبال یه هدف میگردم ، یه هدفی که هر کس اونو یه جور معنی میکنه ، یه هدف واحد برای من بشر ، اصلا شاید سوالم اشتباهه

اصلا شاید یه هدف و یه برنامه ی واحد برای کل انسان ها نمیشه داد اصلا شاید دنبال یک برنامه برای کل هفت و اندی ملیارد آدمی که روی زمین هر روز دارن توی خودشون میلولن اشتباه باشه

آخه مگه نه که من با تو ، تو با خواهرت ، خواهرت با دوستانش ، و همه با همه فرق دارن پس چجوری میشه دنبال یه دستور تهیه زندگی یکسان برای همه گشت

راستی ، مگه تو خودت نیستی که یه هدف برای زندگیت انتخاب میکنی و با توجه به اون برای خودت برنامه ریزی میکنی ؟ خوب هفت و اندی ملیارد نفر دیگه هم مثل منو تو هستن دیگه

فک کنم الان دارین فوشم میدین ، میگین تو که خودت انقد خوب جواب خودتو دادی پس چرا دربه در دنبال جواب میگردی ؟

راست میگین جدا راست میگین

پس ابراهیم چی ؟ موسی و عیسی چی؟ محمد که تیر خلاصو زد چی ؟ اینا چی؟ عقل من جوابش همون بود که دادم ولی صد ها نفر دیگه که هر کدوم با یه اندیشه و یه راه و یه هدف جدید ظهور کردن چی ؟ اونایی که میگن ما از طرف خداییم چی؟

تمام اونا اومدن تا به من و تو بگن ای پسر خدا ای دختر خدا تو باید با برنامه خدا به سمت هدفی که خدا برایت قرار داده حرکت کنی

یکی بیاد و بگه کدوم درسته کدوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 17 تير 1388برچسب:, | 16:37 | نویسنده : م.ر |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.